پیاده رویی بی انتها
|
سلام..اینجا روز اولش..شاید بازم و مطمئنا بازم تغییر میکنه...خوب معلومه که من عاشق برف و زمستونم درسته؟؟ الان فقط حال و هوای نوشتن دارم..بعضی وقتها بدجوری توی فکر میرم..من 6 ساله آرزوی اینو دارم که باهام دردودل کنه که یه اس ام اسی بهم بده که توش دردودلش باشه دلتنگی هاش باشه ولی حیف که....اونوقت چشمامو باز میکنم میبینم تمام این آرزوی من برای دختر دیگه ای بوده و شایدم هنوز هست..دلتنگی هاش خسته بودنهاش غصه هاش وووو .کم میآرم چه طوری ادامه بدم چه طوری کنار بیام منی که میدونم همسرم بزرگترین آرزوش اینه که برگرده به سال 84 و اشتباه مسخرشو جبران کنه و به آغوش بکشه کسی رو که الان شده سوهان روح من..اسمش ریحانه است..این اسم یه بار سنگین روی قلبمه..منی که سرشار از احساسمو اینهمه سال مجبور بودم احساسمو توی وبلاگها یا روی بالشم خالی کنم...چقدر برام دردناکه..الان که یه نوزاد پسر توی وجودم داره بزرگ و بزرگتر میشه فقط میدونم که باید ادامه بدم..ادامه ی زندگی رو که هیچ اعتمادی به آیندش نیست...پسرم دوستت دارم...تو تنها امید مادری به دوباره خوشحال شدن و به دوباره خندیدن..امیدوارم خنده هات ذوق دوباره و دوباره ی زندگی رو به من ببخشه..خیلی حرف دارم اما بهتره بذاریمش برای فرداهاااا... [ چهارشنبه 91/4/28 ] [ 11:54 صبح ] [ صبا ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |